محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

جشن تولد نیکا دایی

دخترکم محدثه جونی پنج شنبه 17/04/93 بود که رفتیم تولد نیکا جونی البته دقیقا یک ماه بعد از تولد واقعیش بود که بخاطر ماه رمضان مامان وباباش بعد از ماه رمضان گرفتن.وااای چ تولد قشنگی بود همه چیز زنبوری بود و خیلی زیبا و عالی بود.خیلی خوش گذشت.دست دایی مهدی و خاله فاطمه درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودن. قربون این دوتا دختر بشم من بقیه عکسا ادامه مطلب... نوش جونتون نفس طلایی های من اینم شما با میز تنقلات زنبور کوچولو(قربونت برم تو فکر اینی که زودتر خوراکی بخوری) اینم دخترکم با زنبور کوچولو و کیکش نیکا جون تولدت مبارک عزیزم ...
28 مرداد 1393

سفر نامه مشهد 4

   آقا حرمـت عـجــب صفایی دارد                    لطف و کـرمت عجب وفایی دارد   چون آمـده ام باز حــرم میفهمم                      زیر گـنبـدت عــجب هــوایی دارد دختر گلم محدثه جون باز هم یکبار دیگر  لطف و عنایت آقا امام رضا شامل حال ما شد و مارو طلبید حرم زیبایش. از حال و هوای اونجا قبلا برات گفتم این بار هم مثل همیشه با صفا و آرام. برای این بار اتفاقی که در حرم افتاد رو برات می نویسم. شب اول که رسیدیم و برای زیارت رفتیم حرم، وارد که شدیم گفتی "مامانو" (مامان) شکلات می خوام و...
17 مرداد 1393

یک گردش حسابی

سلام دخترک قشنگم محدثه جونی روز چهارشنبه 93/5/8 فردای عید فطر بود که عمو احمد ما رو دعوت کرد که با هم بریم "فشم" برای گشت و گذار که توی سفر یک روزه ی ما خانواده ی دایی مهدی و مامان مرضی و خانواده ی خاله آمنه وعمو مهدی و مامان منیژ هم بودن خیلی خوش گذشت و شما هم کلی حال کردی یه عالمه آب بازی کردی با فاطمه کو چولو هم کلی بازی کردی. بقیه عکسا در ادامه مطلب... اینقدر که عاشق خالی کردن آبی همش آب قمقمه ت را خالی میکردی  عکس شما با بچه ها  نوش جونت دخترکم بعدش هم یه چرتی زدی کنار رود خونه و کلی آب بازی خوردن آش هم حسابی چسبید خوشحالم که کلی بهت خ...
17 مرداد 1393

سخت ترین پروژه ی زندگیم در ماه مبارک رمضان

دختر ناز مامان محدثه جونی در قرآن کریم کتاب آسمانی ما مسلمانان خدای مهربون در مورد دوران شیر خوردن شما بچه های ناز و دوست داشتنی حرفهایی زده و گفته شما باید تا دوسال تمام شیر بخورید تا حسابی بزرگ بشید تا خودتون به راحتی غذا نوش جان کنید. به کمک خدای مهربون من تونستم مثل خیلی از مامانای دیگه به تو شیر بدم. بعد از تولدت 2 سالگیت تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت ولی باز دلم راضی نمیشد. ولی خوب شما دیگه بزرگ شدی. بعدظهر روز93/40/07 آخرین شیر و بهت دادم حسابی خوردی و خوابیدی دیگه از خواب بیدار شدی بهت شیر ندادم شب اول (یک شب مانده بود به ماه رمضان 1393) که میخواستی بخوابی مامان جون و باباحاجی هم امدن خونه ما تا شما کمتر اذیت شی البته...
6 مرداد 1393
1